بیقرار
هر شب به اشگ و آه کنم یاد یار خویش
نالم ز بخت خفته و از روزگار خویش
از
روز و روزگار چو درمان ندیده ام
خو کرده ام به درد و به شبهای تار
خویش
مجنون صفت به آتش و بر آب و خاک و باد
از راز خویش گویم و از حال
زار خویش
برپاست در سرم همه شب جنگ عشق و عقل
کارم چه زار گشته ز این
کارزار خویش
تعبیر من اگر که بپرسی ز عقل و عشق
این یک عذاب بینم آن چوب
دار خویش
جانم به لب رسیده ز دوری یار و ، باز
دارم امید دیدن روی نگار
خویش
دارم عجب ز یار وفا پیشه ام چرا
یادی نمیکند ز چنین بیقرار
خویش
" زرین " به کنج فقر و قناعت ز شور عشق
باشی مگر به شعر و غزل شهریار
خویش
( آرش زرین )