شبی تا سحری
ای که رفتی و دگر از دل من بیخبری
چشم دارم که ز رفتن تو ببینی ثمری
تا که فرهاد تو گشتم بت شیرین لب من
تیشه ام غم شد و شد پیشه من دربدری
آتشی را که نشاندی تو ز رفتن به دلم
آنچنان سوخت که از من تو نیابی اثری
همنشین گشته دلم با غم و غوغای سحر
تا سحر نقش زدم روی تو را چون قمری
با امیدی که ببینم رخ زیبای تو را
خیره در ماه شدم از سر شب تا سحری
چشم بیخواب , مکن ناله و سیلاب مشو
ور نه اشکم بزند بر دل و جانم شرری
ای دلا وصلت معشوق نیابی تو , مگر
چشم پوشی ز جهانی و ز خود درگذری
گرچه از عشق بود جرم شکایت کردن
بیم دارم که ز این عشق تو جان در نبری
دلبرا بر دل زرین تو دوایی و شفا
دیرگاهیست ز بیمار خودت بیخبری
( آرش زرین )